حنظلی spacer

spacer

spacer

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

یادش بخیر، کتاب فروشی فردوسی، میدان تجریش:

*امروز می خواهم چیزی را با تو در میان بگذارم،چیزی که مدتهاست که می دانم و تو هم می دانی و شاید هنوز آنرا به خودت نگفته باشی.حالا آنچه را از خود و تو و سرنوشتمان می دانم می گویم.تو،هاری،برای خود هنرمند و متفکر بوده ای،مردی بوده ای سرشار از شادی و ایمان،هیچگاه از جد و تلاش در راه رسیدن و وصول بآنچه بزرگ و لایزال است باز نایستاده ای و بآنچه نیمه زیبا و حقیر است دلخوش و خرسند نگردیده ای،اما هرچه بیشتر زندگی تو را بیدار کرده و بخود آورده است،به این احتیاج تو بیشتر افزوده شده است و تو بیش از پیش اسیر پنجه مصائب ،بیمها و ناامیدیها شده ای و هرچه را روزگاری بعنوان چیزی زیبا و مقدس می شناخته ای،دوست داشته ای و پرستیده ای،ایمان و اعتقاد تو بانسان و بتقدیر و سرنوشت عالی ما، همه اینها ذره ای به کارت نیامده،از ارزش و منزلت افتاده و خرد و نابود شده است.اعتقاد و ایمان تو برای تنفس ،هوای لازم را در دسترس نداشت و خفه شدن نیز مرگی سخت وحشتناک است.درست است هاری؟سرنوشت تو این نیست؟
تو تصویری از زندگی در ذهن داشته ای،ایمانی داشته ای،تقاضایی داشته ای،تو آماده اقدام کردن،رنج کشیدن و فداکاری بودی و آنوقت بتدریج متوجه شدی که دنیا از تو اقدام و فداکاری و از این قبیل چیزها توقع ندارد،فهمیدی که زندگی منظومه ای حماسی و قهرمانی نیست که جولانگاه پهلوانان باشد،بلکه عبارت است از اتاق مرفه خاص بورژواها که انسان در آن به خوردن و نوشیدن ،قهوه و ورق بازی و موسیقی که از رادیو پخش می شود باید رضایت دهد و صدایش در نیاید.و هرکس که در جستجوی چیز دیگری باشد و برای کار دیگری ساخته شده باشدیعنی آنچه قهرنانی است،آنچه زیباست،کسی که شاعران بزرگ را می ستاید و دل در مقدسین می بندد دیوانه است،مجنون است و به دن کیشوت نجیب زاده می ماند...
بر من به اندازه کافی ستم رفته است،وضع من بدین منوال بوده است.تا مدتی تسکین و تسلی نمی یافتم و روزگار درازی گناه و نقیصه را در خود می جستم و با خود فکر می کردم که بالاخره باید حق با زندگی باشد و اگر زندگی رویاهای شیرین مرا به باد استهزا گرفته است،پس ناگزیر باید گفت گه رویاهای من ابلهانه و بر خلاف حق بوده است.اما این افکار مفید فایده نبود و چون من دارای چشم و گوش دقیقی بودم و قدری کنجکاوی داشتم دیده در دیده چیزی که به زندگی موسوم است دوختم،بتعمق در زندگی آشنایان و همسایگان پرداختم،در احوال بیش از پنجاه نفر و سرنوشت آنها باریک شدم و بعد،هاری!آشکارا دیدم:که حق با رویاهای من بوده است،همانطور که رویاهای تو نیز هزاران بار حق داشته اند،اما بار گناه بدوش زندگی،یعنی واقعیت بوده است...
ناامیدی تو نسبت به نحوه تفکر و تامل امروزی بشر،کتاب خواندن او،خانه ساختن او،آهنگ ساختن او،جشن گرفتن او و طرز تعلیم و تربیت او کاملا بر من روشن است،حق با توست گرگ بیابان،هزار بار حق با توست،ولی معهذا محکوم به نابودی هستی.تو بدرد دنیای ساده و راحت امروزی که بهیچ می سازد و به اندک رازی است؛نمی خوری.ادعای تو خیلی بیش ازاینهاست،تو در مقام قیاس با این دنیا دارای یک بعد اضافه هستی و بهمین دلیل است که این دنیا تو را تف می کند و بیرون می اندازد.کسی که بخواهد امروز زندگی کند و زندگی به کامش شیرین و دلچسب باشد حق ندارد و نباید که فردی از قبیل من و تو باشد.هرکس که بجای سر و صدای چندش آور طالب موسیقی باشد،بجای لذت جوئی ،خواهان شادی،بجای پول مشتاق روح و معنی،بجای دوندگی در طلب کار اصیل و درست و در عوض تفنن و خوشگذرانی جویای التهابی آتشین باشد،این دنیا برایش منزل و مسکن خوبی نیست...
*گرگ بیایان-اثر هرمان هسه

|

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

*آسمان زیر بال ِ اوج تو بود
چون شد ای دل که خاکسار شدی
سر به خورشید داشتی و دریغ
زیر پای ستم غبار شدی
ترسم ای دلنشین دیرینه
سرگذشت تو هم ز یاد رود
آرزومند را غم جان نیست
آه اگر آرزو به باد رود

ببخشید استاد! ببخشید که نزدیک صحر به خواب می روم و صبح به قرار ملاقاتمان نمی آیم، ببخشید که تکلیفها را انجام نمی دهم و تمام روز توی اتاق کارم چشمم به صفحه کامپیوتر خیره است. ببخشید که حرف که می زنید بر و بر نگاهتان می کنم بی آنکه به کلمه ای از حرفهایتان گوش کنم. ببخشید که وسط جلسه ساعت شش بعدازظهر می آیم ظرف غذایم را توی فر کنار میز جلسه می گذارم تا اولین چیزی باشد که از صبح می خورم و صدای مایکروفر لابه لای حرفهاتان می پیچد. انسانها قابلیتهای مختلفی دارند استاد! و من باید اعتراف کنم که در مقابل بعضی چیزها له می شوم، مچاله می شوم و آنقدر در خود فرو می روم که دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست. ببخشید استاد! اما هیچگاه برای رویاهاتان مرثیه سروده اید؟ نه برای یک رویا، که برای یک یک رویاها تا آنجا که چشم کار می کند و تخیل جولان می دهد؟! نگویید که می فهمید و من هم انتظار ندارم.
ببخشید که نمی توانم مانند برخی دوستان دیگرم هرروزگزارش اینکه غذا چه خورده ام و فردا کجا می روم و عکسهای آخرین سفر تفریحی ام و آخرین موسیقی مورد علاقه ام را اینجا بگذارم، و از کنار این روزها بی هیچ خطی بگذرم انگار که اتفاق نمی افتند، و یا اینکه در دنیای دیگری اتفاق می افتند که من نمی شناسمش. ببخشید که نمی توانم فراموش کنم و مانند یک انسان نرمال همه کارهایم را در کنار هم انجام دهم، وقتی به درس خواندن اختصاص دهم، وقتی به سوشالایز کردن، وقتی به ورزش کردن، وقتی به تفریح و خندیدن، و وقتی اگر باقی بود نگاهی با اخبار بکنم و آهی بکشم و سری تکان بدهم و باز از آغاز. این تصویرها که جلوی چشمم رژه می روند قسمتهای از یک فیلم نیستند، اینها تنها گوشت و پوست له شده و ورم کرده و خونریزان از جای چماق و گوله نیستند استاد! اینها خواهران و برادران من اند که از پس رویاهاشان و پیشاپیش مرگ می تازند. اشتباه نشود، نه! نمی خواهم شور و هیجان را به جای شعور بنشانم، من نمی خواهم داستان پدرهامان دوباره تکرار شود، من نمی خواهم که امروز به خیابانها بریزیم و انقلاب کنیم، به خیال آنکه فردا همه جا گلستان شود، نه! من می خواهم که "شمرده شوم"، که بدانند من هستم و ما هستیم و مطالباتی داریم که باید لحاظ شوند و محترم شمرده شوند، من نمی خواهم همان کورسوی امیدی که داشتیم را هم از بین ببرند، من چراغانی نمی خواهم، همان تک چراغ را اما نمی گذارم که خاموش کنند. من این راه را گام به گام، دوش به دوش، آرام و آهسته تا اینجا آمده ام، نمی خواهم با دیواری "کوتاه" بفریبندم و بگویندم که بن بست بود، برگرد!

** باز طوفان شب است
هول بر پنجره می کوبد مشت
شعله می لرزد در تنهایی
باد فانوس مرا خواهد کشت؟!

* شعر از ه. ا. سایه

|
spacer